شاید بین شب و صبح

پند مثل امدن و رفتن.

اصلا امدن،امدن،امدن.

اخر داستان ما،بیهوده مرگی بود؛همان خواب خاک پیله.

چه لچرسرشت!

به روایات و داستان های تکراری خانم بزرگ همراه با مُهر بی مهرش!

مُهر گل محور چون ریحان های بی ریشه و خوش عطر کنج باغ!

خاک کهنه،عجیب بی رمق در باغ برای بستر می خواند!

تو که می خوانمت!

تو که خواندنی هستی،باد قلمداد شو...

برویم.

برویم.

تشویش جغد را که می شنوی..

گویا شب است،شاید گرگ و میش!

چیزی نمی بینم.

هستی خواهان دیدن صدا ؟

قلم شکست،

"سر خط" با خودت.

برای گفتن

چه خوشبخت مردنی!

اصلا ارزویی داشتن چه حکمی داشت،فراموش کردم.

تشویش رخنه کرده،خستگی که چیزی ندارد.

کسی را ندیدم که به آسـمان چشم بدوزد.جلوی پا علف سبز می شود و زیر ان از هیچ چیز خبری نیست جز مرگ مورچه های سخت کوش با هزار امید و ارزو.

تکبر کفش.

چیزی هم مانده برای گفتن.

تا رنج هست،قلم نیایش ها دارد،دختر جوان با دفتری نقره ای در دست!

راستی اسمت را فراموش کردم!

ولی همیشه می شناسمت.

بیزاری از انتظار چیز عجیبی نیست.

حکم معرف دارد!

نرسیده به فنا،اصلا!

همه ی این نوشته ها برای فرار از ان جمله!

همان جمله ی عجیب که حس نسیم را دارد هنگام بودن با ساحل.

دانشگاه تمام شد رفتم به خانه.

اگر عطری نباشد،هیچ چیز از ان ها باقی نمی ماند.

مثل شعار های پاک شده در کوچه های پشت مدرسه،می خواهم فراموش نشوی.

مرا به یاد می اوری!

مبهم نمی مانم.

نمی خواهم دچار رنگ زدگی بشوی.

می خواهم بخوانم تا صبح،فردای هر چه شب:

که تکرار،کلیشه نیست.