حال تو تا نرمی برگ

در باد،دستانم برای اغوشی دوباره از ماورا.

امیدی برای گم شدن به هم و نگاهی سراپا بوسه از نوشتن.

می دانم که آرامش پشت پنجره خواهد نشست.

ادامه نوشته

مردنی مثل خود من

بیا با هم جاده ها را متر کنیم و درختان را بنفش!

این تفاوت را با هم به خدایی هدر ندهیم.

بیا به اسمان،حداقل با تصور واقعی.

یا ارامش را چون ساحل برای شدنی رو به ابد.

نگو بیگانه

در حیاطی که باغچه ای ارام دارد.

فراموش نکنی همیشه ان جا خواهم ماند.

حتی وقتی زیتون را به انگشتری می فروشی.

حتی وقتی اینه می میرد.( انعکاسی نیست دیگر).

ان جا برای تو

زیر باران و سیل ابر های سوخته هم دستی تکان خواهم داد.

ان گونه که بوسه ی مادرت می خندد روی پیشانی.

به کوچکی کاش

خنده ای بنویس برای ماندت.

به دیواری نمیر،اهسته چون اجر.

برای ما بمان؛می خواهم شنیدت را از لب.

کاش در هم حداقل برای همیشه و سکوتی که درختی زیبا بود.

نگاه به نگاه

در نهایت

با درختی قرمز در دستانم،خدا را می سپارم به تو.

و خداگونگی خود را یاداور می شوم

تا شاید ما

برای همیشه ایمان را اغوشی برای خود سازیم.

صدای ظرف ها با اب و شعله

دست پدری درد می کرد.

خسته،خواندش پوشیده از مه ادامه می یابد:

یا لیتنی کنت ترابا

دختری برای کوچه

بن بست نیست.

بی دل نیست.

حال نوبت شماست ای امیزش بقای معیوب!

آهی ریخته شد در جوی و نگاهی فسرد به دیوار

یا شاید بسته به تخت.

نفر بعد،تو هستی!

بسوزانش!

خداوند کوچه را از یاد برده.

پاک می شوم

هیچ به مراتب کم تر.

با حسی گرم از زخم یک انگشت.

وجود من بوسه ای بیش نیست،روی دست مادری می مانم.

همیشه به شادی

النگو وار خیره شده به در.

اتاقی برای درختچه ای ابستن.

لحاف لحاف لطافت برای ان کس که در کنج خانه خاک می خورد.

ان قدر کوچک که در طاقچه جا می شود.

یک گونی نامه

برای زمین به زمین گندم هم نه!

فقط برای نوشته هایت،به بنفشی غروب.

افکارت جوهری،دستانت به دفتر بند.

نامه تکرار نمی شود،قدیمی شاید.

نمی دانی کجا هستم؟

برای پیدا کردن باید بنویسیم.

خداحافظ،تولدت مبارک.

شانه شدن با دستی لاغر

دختر روی درخت به فکر کاشتن دستان پسری،

ارام بیدار شد.

روایتی

درختی در مزرعه های ذرت سوزانده شد.

بعد ها گفتند افسرده بود.

بعد تر ها فی سبیل البقا،دوباره فراموش شد.

پابرهنه تا صبح

در افسوس باد که پشت پنجره طلوع می کرد

گاه در نیایش نگاهی

و صدا در چشمانش مردد نبود.

اسمان هر روز برای باد،آغوش سبز باغچه ی مادر بزرگ،گاه به گاه.

خسته شده از کوری پندار،خوابانده بر گوش هایش.

شاید زندگی وار یکدیگر را ندیدم ولی چون مرگ اشنا بودیم.

ساده نبود

باور این است و یقین می خواند که آرامشی رنگ نخواهد باخت!

حتی در اینجا.

اینجا کبوتر می میرد.

سلام

دست تکان دادیم و حافظ تمام آیه های زمینی،ما شدیم.

کتابی به کتابی شعر سوزانده شد،خیره شدن داشت آرامش.

دستی به دستی،چفت لحظه ای.

به تو که شناختی و سکوت کردی!

نام تو نام تمامی ما است.

ما را تعریف کن!!!

افسانه ای با شلوار پارچه ای

هرگز رسول این روایت من نبوده ام.

ولی با عکس های در کیف و شلوار پارچه ی مشکی

شاید منجی باشم،برای شادی

برای غم.

بیراهه بی نیازم و خود را نیاز.

التماسی نیست،ولی ای انتهای تمام مذاهب و سراسر تقدس!

خدا ما شویم؟

درختی خراب من شد و نگاهم برایش خدا سپرد.

درخت که بود؟

ما به زندگی موریانه کُشانیم.

زنان خانه های صورتی.

پوچ و بیهوده و در نهایت خسته؟

توصیف من که سختی ندارد.

اینجا پسری دلش می سوزد تا بگیرد،برای تمامی درختان خانه های گروهی.

نام تو فردا نیست.

انتظاری دوباره از غروبی به تپه نشسته.

آسمانی به خدایی بنفش برایت.

و جدایی های تمام ستارگان از خورشید برای من.

از آرامش

شب به چراغی زرد،پرمصرف و داغ،امیخته.

شبانه گیتار بزن برای پنجره ی هیچ.

برایت نوشتم،از تکرارمان،چشم خفه نخواهم کرد.

هدر دادن،طنین کلاغ های سپید نیست.

انعکاسی خالی

سراپا،هستم!

هستم!

می دانی،هستم باور که هستم!

سکوتت را می دانم رنجشی هم باشد،شکنجه ای نیست.

اشکارا سکوتت را برای شنیدن،هستم.

برای خود،برای بودن.

هیچ چیز فردا نبود،به آرامش بدان،فردا نیست.

لحظه ای بود همیشه به استمرار و بودن.

لحظه ی همیشگی،گیلاس برای گوش،چشمانت دعا خوان.

در این تمدد پژواک،دستی ندیده فشرده شد و اغوشی خداگونه افرید

انعکاسی خالی تصنع.

شهود زندگی"ست.

درختی در دشت تپه ها.

مردی پسر خواهد شد به پاکی تمام،

در شهری خسته با روایتی در هم.

روزی ماورای هر چه هست،خود را خواهد یافت

روزی علیه خود،درخت خواهد شد.

و تو ای دختر!

پایان،فراموش.

دوباره خداوند سپرده می شود.

این چنین

پسری بی الایش اغوشی را می نوازد برای درخت.

شهود زندگی"ست؟

پس ما شهودیم.

راستی،سلام!

بدهکار به شدن.

برای شدن.

_خام و رنج ندیده؟

بگذار "من " فراموش شود و باز از افتابی به مهتابی خوانده باشیم،

زندگی را ازبر به ماورایی خود ساخته.

من،هیچ.

موسیقی با من نبود

صدای گیتارش ولی خوب کوتاه می شد.

از سلامی دوباره،بپاخیزیم؟

بمیریم از خود و به دنبال ایمان باشیم؟

صدا را از یاد ببریم؟

واژگان زندگی کنند و مرگ را بخریم؟

برگ ها را از باد منع کنیم و خدا را با روی گریان برای ارزویی هدر دهیم؟

می دانم که فقط عکس خواهم گرفت و دوباره خواهی خندید.

با صدای بلند همیشه ارام صحبت خواهیم کرد

و بهشت را در تپه ها،،در قدم زدن و سادگی های دیگر که نوشتن ندارد

به ارمغان خواهیم اورد

و دوباره خواهی خندید،پنجره فراموش نمی شود،پنجره بودن را هم به ارمغان خواهیم اورد.

می دانم مرا روزی در نبودن خواهی پرستید و باز کلیشه ی "رفتگان قدیس می شوند" را به این سو و ان سو خواهی کشید.

اما نه!

می دانم که اینطور نیست.

می دانم که دوباره خواهی خندید.