.
اخرین دوچرخه آبی
برای شکستنم.
کافی؟
چشم ترین لاغر ها برای دویدنم
شمرده.
در کنار رخت هم جا می شوم.
اخرین دوچرخه آبی
برای شکستنم.
کافی؟
چشم ترین لاغر ها برای دویدنم
شمرده.
در کنار رخت هم جا می شوم.
ترسو تر از تو..
ترسو تر از تو.
حتی صدای اب
سنگین تر از تمام وجودت
اراده می کِشد.
نه،نمی دانم.
در بسته شد و باران
صدا به صدا روی اخرین نبض
کرانه ی خیالی گرم را حل کرد.
با شال های بسته
و اخرین لبخند ها
اسمان خاکستری را
انقدر دیدیم که پلک هایمان شکست
مداد که شکست.
خودکار که تمام.
دستان من بریده بریده از دور هم پیدا هستند.
بیا با چند پیراهن
فراموش شویم به سایه ی درختی.
بیا با چند دست
گم شویم به چمن.
این تنها "بیا" هست
که نه می شکند و نه تمام.
دیگر کافی بودن هم
ابتدایی ندارد.
نهایت به نگاهی دیگر هم،نوازش،شنیدن.
ایمانی که در باغچه خاک می شود
برای افتاب گردان یا تخمه ها؟
سوالی که همیشه می ماند
حتی برای ان کس که پنکه ها را با نخ می بندند
تا شاید صدای باد
در جیب جا شود.
چشم می بیند یا می میرد؟
کدام فراموشی؟
اخرین نگاهت را سراپا به زندگی ایستادم.
حتی دستی نفشرده ام!
و نگاهی تا به امروز نشنیدم!
معنای عشق از کدام دیوار افتاد
زلزله که ارامش نیست.
_رمیده؟
احتیاج،نه،ابتذال؟
انتها؟
اکتفا؟
نه،هیچ واژه ای.
فقط نشستن،با دستی در اخرین دست.
انقدر مات
در سایه هم جا می شود
می بیند،بی چهره
پناه می شود
بی نگاهی حتی.
می چکد
روزی به شبی
شب به تمام هستی.
اغازی از تمام شهر،نه!
اغاز به راه،به تناسخ؟
نه!
تمام هم ندارد،سوختنی سرد،به چشمان تو نه!
به دستان سبز تو،نه
به پلک از پلک،قهر مژه ها،نه؟
بقا بقا،پوست می شکند.
صومعه را می بینی؟
اینجا نهایت در کار نیست.
چند کاغذ چرکین،اغاز را به بردگی می کشاند.
محوی در کار نیست.
زخم می خورد انقدر که سیر شود هم نه!
ان قدری که به دار می نشیند،فقط برای چندی نگاه از بقا.
شکستم،
اینه تا اینه.
دست می شنود
پلک می زند و می میرد
به تمام دویدن تو برای چند قدم رسیدن.
اخرین برگ روی فصلی تازه هم نه!
اخرین برگ برای اخرِ فصل از اول!
و تمام شمع ها برای فروش،با رنگ های بنفش
انتظار فوت برای من؟
نه!
قدم های سبز برای هشتاد سال زمستان؟
یا سراپا بنفش برای اخرین گره دو دست؟
فقط بکار،بکار!
دستان مرا در اخرین باغچه.