انقدر مات

در سایه هم جا می شود

می بیند،بی چهره

پناه می شود

بی نگاهی حتی.

می چکد

روزی به شبی

شب به تمام هستی.

اغازی از تمام شهر،نه!

اغاز به راه،به تناسخ؟

نه!

تمام هم ندارد،سوختنی سرد،به چشمان تو نه!

به دستان سبز تو،نه

به پلک از پلک،قهر مژه ها،نه؟

بقا بقا،پوست می شکند.

صومعه را می بینی؟

اینجا نهایت در کار نیست.

چند کاغذ چرکین،اغاز را به بردگی می کشاند.

محوی در کار نیست.

زخم می خورد انقدر که سیر شود هم نه!

ان قدری که به دار می نشیند،فقط برای چندی نگاه از بقا.