تابش منزوی
به هر حال گلدانی می خواهی!
به حال،
هر یک
زمانی را دست می دهیم.
چه از رسیدنی!
چه رفتنی!
به هر زمان
یک ما را خواهیم کاشت.
کجا کجا
کجا رفتن می خواهی؟
از دست می دهم.می روم.
حالا می گویم نه.این فقط یک عقربه است که می شکند.
می گویم.
یک و یک عقربه که می شکند.
ساعتشان دیجیتالیست.
حیف.
یک حیف که از یاد نمی رود و بغض در سکوت مترو و قدم های زده.
بغض در گل های شیرین!
امینالدوله ژاپنی،احتمالا.اسمش باید باشد.
بغض انزوا و حرف هایی که از زیر دستم می ریخت.
یک پاکت خالی،یک پاکت نه خالی.کمل.
صندلی و باغچه و حوض گربه.دیوار.کرانچی تند و اتشین.
کره بادام زمینی و عسل کنار.
قو.قو.تا زدن تا قو.
انگشتانم را می برم.بیا.لطفا با خودت داشته باش.می گویی نه.
می دانم.جایی برای انگشتانم در گلدان نیست.
پایان؟
نه.زمزمه مثل روحی در پشت سرت:
تابش
تابش
تابش
تابش"
+ نوشته شده در شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ ساعت 14:54 توسط زینب کسرا
|